آزادهها که آمدند عکس پسرش را نشان میداد. هر کدام چیزی به این مادر منتظر گفتند، یکی میگفت: «در فلان اردوگاه دیدمش» دیگری میگفت: «با سری بعدی قراره برگرده.»...
همه چیز را آماده کرد، حتی برای مسافرش کت و شلوار هم سفارش داد، پرده نویی هم برای اتاقش دوخت... دیگر کاری نمانده بود جز انتظاری که هیچ وقت تمام نشد. هیچ وقت...